اما بشنويد از اين شهر:
اين شهر،شهری بود به اسم امن وامان و پادشاهی داشت كه مردم تو خودشان اسمش را گذاشته بودند سلطان قُزميت! چون هيچ وقت خدا حوصله ی هارت و پورت و لشگر كشيدن وجنگيدن و رجز خواندن و فتح و ظفر كردن اين جور حرف ها را نداشت. اگر هم يك وقت جنگی چيزی پيش می آمد،با اين كه مملكت بزرگ و خزانه ی پر و پيمان و قشون كار ديده داشت و سر باز و سرهنگ ها هم از دم فدایی پادشاهشان بودند و حاضر بودند همه جوره به راهش جانفشانی كنند،باز هيچ وقت نه يك شكست و حسابی می خورد نه يك فتح درست و حسابی می كرد.انگار تو لوح محفوظ اين مملكت نوشته بودند كه هميشه ی خدا همه چيزش بايد عار وننگی باشد! تنها عشق سلطان قزميت تو عالم هم اين بود كه برنج و بنشن شام و نهار سربازها را به دست خودش كِيل و پيمانه كند و جوراب و رخت و لباسشان را هم با دست های خودش وصله پينه بزند.يك دلخوشی ديگرش هم شنيدن سر گذشت خلايق بود،علی الخصوص كه جهان ديده وسرد و گرم روزگار چشيده باشند.اين بود كه به دستور او دم هر دروازه يی،پشت خندق دور حصار شهر،مهمانسرايی ساخته بودند با آبدارخانه و آشپزخانه وحمام و دم و دستگاه حسابی،كه هر مسافری از هر راهی كه وارد آن شهربزرگ می شود تا هر وقت دلش بخواهد آنجا لنگر بيندازد و پادشاه بتواند سر فرصت به نقل سرگذشت هايش گوش بدهد.
ادامه مطلب
+
نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم تیر ۱۳۸۹ساعت 23:0 توسط MIMZ
|
هميشه اين سوال در ذهن خيلی از ما مطرح می شود كه ما چه نقشی در رقم زدن خط و ربط زندگيمون داريم،آيا همه چيز از پيش تعيين شده، و ما فقط بازيگران خرده پای اين بازی بزرگيم؛يا اينكه تا حدود زيادی زندگی ما زاييده ی شرايطیه كه خودمون رقم می زنيم ، و يا هيچ كدوم !!!مطلبی كه
امروزتوی بلاگ می گذارم، قصه ای از كتاب كوچه است ،كتابی كه به كوشش احمد شاملو بعد از آن همسرش آيدا سركيسيان،گردآوری شده.اين داستان به گونه ای جذاب(لا اقل برای من)به مسأله ی بخت و سرنوشت می پردازد،كه با همه ی سادگی اش و با توجه به اين كه از توده ی مردم برخواسته،دارای تفكرات حكيمانه ايست.شاملو نيز در يكی از شعر هايش از مجموعه ی مدايح بی صله،نقطه نظرش را در رابطه با تقدير بيان می كند،كه بعداً در وبلاگ قرار می دهم.از اونجايی كه اين قصه نسبتاً طولانيه،ترجيح می دم در چند پست جدا قرارش بدم.
يكي بود يكي نبود،غير خدا هيچكي نبود. بودند و نبودند،دو تا برادر بودند و يك پدر
زحمتكش كه توانسته بود با آبله ي دستش آب و گابي به هم بزند.از قضاي اتفاق،زد و پدره سر شبي تب كرد و دَم سحر مرد؛كه از
قديم گفته اند آدميزاد،آه است و دَم!
ادامه مطلب
+
نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم تیر ۱۳۸۹ساعت 22:25 توسط MIMZ
|
ز ایـــران و از ترک و از تازیـــان
نژادی پدیـــد آید اندر میــــــان
نه دهـقـان ، نه تـرک و نه تـازی بود
ســخن ها بـــه کـــردار بازی بود
هـمـه گـنـج ها زیر دامـان نهـنـد
بکوشـند و کوشش به دشـمن دهـنـد
به گـیـتـی کـسـی را نـمانـــد وفــــــا
روان و زبـــانـهـا شــود پــر جــفـا
بــریــزنــد خــون از پــی خواســتـه
شـــــود روزگــــار بــد آراســتـــه
زیــان کســان از پـی سـود خـویـش
بجـویـنـد و دیــن انـدر آرنـد پـیـش
فردوسی
+
نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۸۹ساعت 15:26 توسط MIMZ
|
عمر حقیقت به سر شد،
عهد و وفا بی اثر شد
ناله عاشق، ناز معشوق،
هر دو دروغ و بی ثمر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد،
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد
دیده تر کن!
جور مالک ، ظلم ارباب،
زارع از غم گشته بی تاب
ساغر اغنیا پر می ناب،
جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ ناله سر کن،
از مساوات صرف نظر کن
ساقی گلچهره بده آب آتشین،
پرده دلکش بزن ای یار دلنشین
ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو ، سینه من،
پر شرر شد ، پر شرر شد
ملك الشعراي بهار
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۸۹ساعت 16:14 توسط MIMZ
|
كوچولو كه بودم،يعنی كوچيكتر از الانم،فكر می كردم آدما هر چی غذا می خورن می ره تو پاهاشون جمع می شه؛به خاطر همينم هست كه می گن غذا بخور تا زودتر بزرگ شی ديگه!اون وقت هر چی بخوری پاهات قد می كشنو تو بزرگ مي شی،مثل بقيه ی آدم گنده ها!
كوچولو كه بودم ،فكر می كردم كه ماه همون شكليه كه می بينيم ،يه كپه نور تو آسمون يا يه قاچ طالبی كه يه شب سالم و تازه س،شب بعدش نا غافل گازش گرفتن و خوردنش و چيزی ازش نمونده جز يه باريكه پوست خالی!اون يه تيكه پوست چه حسی داشت كه يه لنگه پا تا صبح تو آسمون كشيك می داد.هر شب نوبت كشيك دادن يكی شون بود،كه يه وقت اشتباهی نرن وسط آسمون خدا!بعداً يه موقع فهميدم كه ای دل غافل،قاچ طالبيه يكی نبود و دو تا بود و بلكم سه تا!!
كوچولو كه بودم،فكر می كردم همه ی مردم دنيا به زبون ما صحبت مي كنن،از پسر شجاع گرفته و تام و جری گرفته تا شرلوك هلمز و پوآرو!آخه من بچه كه بودم ،هيشكی حريفم نمی شد كه زودتر از 11،12شب بخوابم،به خاطر همين همه ی سريال های چاخان،پاخان تلويزيونو فوت آب بودم.هر جا هم تو سرياله يكي تير می خورد و خونش می ريخت زمين،به مامانم نگاه می كردم،اگه اخماش رفته بود توهم و ناراحت بود،می گفتم:مامانی نترس!چيزي نيست كه!اينا همش سس مايونزه!-اون موقع هنوز فرق كچاپ و مايونز و نمی دونستم-مامانم می خنديد ولی همين كه دوباره می رفت تو بحر فيلم،بازم اخماش می رفت تو هم!
كوچولو كه بودم،فكر مي كردم تهران پايتخت دنياست.همه مثل ما مسلمونن و من دختر خوش شانسيم كه خدا خواسته تو مركز دنيا،تو ناز و نعمت بزرگ بشم!
بزرگ كه شدم،فهميدم دستگاه گوارشی هست كه غذا ها رو نرسيده به پاها،پرتو پرتو می كنه می ده دست سلولای گشنه گدای اين طرف رود و اون طرف رود!
بزرگ كه شدم،فهميدم كه ماه هيچ نوری از خودش نداره،يه تيكه سيب زمينيه ككی مكيه!هر چی داره از نور خورشيده،اگه خورشيد نباشه هيشكی اونو نمي بينه،فهميدم ماه فقط يكيه،تك وتنها،با چاله چوله های خاكستری كه هنوز به طور مستند زيارتشون نكردم!
بزرگ كه شدم دوبلورا،دوبلشون دوبله نبود،ديگه نمی تونستم باور كنم كه جان وين هم فارسي بلده!
تازه وقتی بزرگ شدم فهميدم كه هيشكی تو دنيا جز ما و چند تا كشور كوچولو موچولوی اطراف فارسی زبون نيستن.
بزرگ كه شدم،ديگه دلخوشيام پارك رفتن و شهربازی و بلال خوردن تو شبای گرم تابستون وخونه ی مادر بزرگم نبود كه فكر كنم تو ناز و نعمت بزرگ شدم...
تازه فهميدم،تهران هيچ جاي دنيا نيست،آدما واسه اين كه شانس بهشون رو كنه،مهاجرت می كنن به مركز دنيا!خدايا!پس چرا من اينجام؟
اسلام؟شوخي مي كنی؟يعنی تو مسلمونی؟بزرگ كه شدم فهميدم حتی به مسلمون بودن خودمم مطمئن نيستم،چه برسه به بقيه!
بزرگ كه شدم فهميدم دنيا دور من نمی چرخيد،اين من بودم كه قرار بود دور دنيا بچرخم.
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۸۹ساعت 16:4 توسط MIMZ
|
سلام به هر كسي كه اين سلام و می خونه يا می
شنوه(هان؟؟!)،اين
بلاگ مربوط به شخص منه،نه! نه! بحث پُررو بازی نيست.می خوام بگم هر نوشته،
شعر،
آهنگي كه تو اين صفحه می بينيد يا از تعلقات خاطر منه يا از تراوشات
مغزيم،مثل
خيلی بلاگ های ديگه،با اين فرق كه نويسنده اش ميم.ز هست و كسيه كه دوست
داره
نويسنده بشه،همين،از نظراتتون هم خوشحال می شم،مخصوصاً انتقاد چون مثه
سوزن،نخ؛
درز گيرِ ايرادای آدم اند.
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۸۹ساعت 15:52 توسط MIMZ
|