اما بشنويد از اين شهر:

اين شهر،شهری بود به اسم امن وامان و پادشاهی داشت كه مردم تو خودشان اسمش را گذاشته بودند سلطان قُزميت!چون هيچ وقت خدا حوصله ی هارت و پورت و لشگر كشيدن وجنگيدن و رجز خواندن و فتح و ظفر كردن اين جور حرف ها را نداشت. اگر هم يك وقت جنگی چيزی پيش می آمد،با اين كه مملكت بزرگ و خزانه ی پر و پيمان و قشون كار ديده داشت و سر باز و سرهنگ ها هم از دم فدایی پادشاهشان بودند و حاضر بودند همه جوره به راهش جانفشانی كنند،باز هيچ وقت نه يك شكست و حسابی می خورد نه يك فتح درست و حسابی می كرد.انگار تو لوح محفوظ اين مملكت نوشته بودند كه هميشه ی خدا همه چيزش بايد عار وننگی باشد!تنها عشق سلطان قزميت تو عالم هم اين بود كه برنج و بنشن شام و نهار سربازها را به دست خودش كِيل و پيمانه كند و جوراب و رخت و لباسشان را هم با دست های خودش  وصله پينه بزند.يك دلخوشی ديگرش هم شنيدن سر گذشت خلايق بود،علی الخصوص كه جهان ديده وسرد و گرم روزگار چشيده باشند.اين بود كه به دستور او دم هر دروازه يی،پشت خندق دور حصار شهر،مهمانسرايی ساخته بودند با آبدارخانه و آشپزخانه وحمام و دم و دستگاه حسابی،كه هر مسافری از هر راهی كه وارد آن شهربزرگ می شود تا هر وقت دلش بخواهد آنجا لنگر بيندازد و پادشاه بتواند سر فرصت به نقل سرگذشت هايش گوش بدهد.

اين جوان هم كه به آنجا رسيد،دروازه بان ها فوری دويدند جلو.به اش «خوش آمديد» و «صفا آورديد» و «خسته نباشيد» و «اُغر به خير» و «در خدمتيم» و «بفرماييد خستگی در كنيد» و «خانه ی خودتان است» و از جور چيز ها گفتند.سر ضرب بردندش حمام،سوزنی ترمه ی مخصوص زير پاش پهن كردند،لنگ ابريشمی كمرش بستند، واجبی دانِ مرصع الماس نشان دستش دادند،با تاس و دولچه ی طلا آب سرش ريختند،با صابون مشك و عنبر خاك و خُلِ سر وتن و زلف و كاكلش را شستند،مشت و مالچی مخصوص هم آمد حسابی خستگی راه را از تنش كشيد بيرون؛بعد هم بردند نشاندندش سر سفره يی كه خدا بدهد بركت!از شير مرغ و جان آدميزاد و نفس ماهی،هر چيزی را كه فكرش را بشود كرد قطار در قطار توقاب و پيشقاب و پسقاب و قدك و افشره خوری طلا و نقره و چينی و مينا آن رو چيده بود.و چنان پذيرايی تمام و كمالی ازش كردند،كه چند بار از سرش گذشت:«نكند بخت من به انتظار رسيدنم نمانده و خودش از خواب بيدار شده؟»

باری،پس از آن كه هِق وتق شامش را خورد و ستَ و سير خوابش را كرد،برش داشتند بردندش پيش پادشاه.غلام ها و كنيز ها شبچره و شربت و ميوه آوردند و مجلس كه خلوت شد،پادشاه پرسيد: - خوب ،جوان،تعريف كن ببينم كی هستی،از كجا می آيی و به كجا می روی،تو اين عالم درندشتی كه معلوم نيست سرش كجاست ته ش كجا چه ها ديدی و چه ها نديدی...

گفت: - والا چه عرض كنم قبله ی عالم؟

دو برادريم آن جور و اين جور.

پدری داشتيم،عمرش را داد به شما،مالش را به ما.

برادر ما روش گذاشت و جور شد.

ما از روش برداشتيم ناجور شد.

ما به عيش رفتيم،او به كار.

بخت ما خواب ماند،بخت او بيدار

حالا هم داريم می ريم كوه سرخه دار

شايد بتوانيم بخت خواب رفته را بكشيم به كار.

پادشاه كه اين را شنيد گل از گلش شكفت.پرسيد: - اگر زحمتت نباشد يك محبتی در حق من می كنی؟

جوان گفت: - بنده سگ كی باشم در جواب قبله ی عالم عرض كنم نه؟يك شبه به اندازه ی يك عمر نان و نمك شما را خورده ام.اگر امر بفرماييد بمير، نامردم اگر نفس بكشم!

پادشاه گفت: - رحمت به شيری كه خورده ای!...پس بدان و آگاه باش اي جوان،پدران من صد ها سال تو اين مملكت پادشاهی كردند،تا امروز،پس از مرگ پدرم كه فقط من يك فرزند را داشت سلطنت به من رسيده.اما من تا الان كه پا تو بيست و هفت سالگی گذاشته ام و ده سال است كه پادشاه بالاستقلال شده ام،هر چه می زنم آن قدرت و صولتی كه لازمه ی شاهی است به چنگ بياورم به هيچ جا نمی رسم.البته اهل اين مملكت ،از كوچك و بزرگ و رعيت و كاسب و لشگری،همه شان از صميم دل خاطر مرا می خواهند و در راه رضای خاطر من حاظرند از جان و مالشان چشم بپوشنداما اين چيزها مرا راضی نمی كند.من می خواهم راستی راستی يك پادشاه باشم:يعنی كسی كه همه ازش نفرت داشته باشند و مثل سگ ازش بترسند،چشم به راست بر گرداند رعيت از وحشت قبض روح بشود،به چپ بگرداند خون تو رگ جن وانس بخشكد.دلم می خواهد عطسه كه می كنم مردم دست به آسمان بلند كنند كه:«الهی عطسهی آخرت باشد!».نه اين كه دست به قبضه ی شمشير ببرم هِرّ و هِرّ بخندند و پشت سرم اسمم را بگذارند سلطان قزميت...حالا زحمتی كه گفتم برای من قبول كنی اين است :وقتی بختت را بيدار كردی ازش بپرس من چه فندی بايد بزنم كه به آرزوی ده ساله ی دلم برسم .

جوان گفت: - سمعاً و طاعتاً!به ديده منت!چون شنيدم رفتن و برگشتن از اينجا تا كوه سرخه دار فقط دو روز وقت می گيرد،انشاءالله وعده ی ما به پس فردا شب،تا براتان از بخت بيدار چنان دستور العملی بيارم كه،بی حرف پيش،از همين پسين فردا صبح بتوانيد چنان سلطنت سنگ تمامی بفرماييد و چنان تسمه یی از گرده ی اين ملت نجيب بكشيد كه جميع جباران ريز و درشت عالم – از افراسياب ترك و تيمور لنگ و نادر قُلوه كن تا حَجّاج عرب و پطرس شاه روس – انگشت به دهن حيران بمانند!

باری،شب را گذراند و صبح سحر شهر امن وامان را پشت سر گذاشت و رو به كوه سرخه دار راه افتاد تا به سلامتی باقی راه را به آخر برساند و بخت خواب رفته ی بی بخار را بيدار كند.علاج مخ شير موش بلغور و ناخوش احوالی درخت لاجون و دستور العمل گرد و خاك كردن سلطان قزميت را هم بگيرد و به خير و خوشی برگردد.

القصه،چه دردسرتان بدهم؟ - صلوة ظهر بود كه سواد كوه سرخه دار پيدا شد.يك ساعتی به غروب مانده بود كه خُر خُر خواب خرگوشی بخت نامرد به گوشش خورد و يك ساعتی از شب گذشته بود كه رسيد به پای كوه.شب را هر جور كه بود صبح كرد و كلّه ی سحر رَدِّ صدا را گرفت و رفت تا غار را پيدا كرد.ديد لندهور بی سر و پايی آنجا كف غار كپه ی مرگش را گذاشته كه صد رحمت به بخت برادرش! – عقب رفت و آمد جلو.لگدی حواله ی آبگاهش كرد كه خورده نخورده بلند شد نشست با مشت ها ی مخاله چشم هايش را ماليد و گفت:«برو كه پشت سرت رسيدم!»

جوان گفت: - ارواح پدرت ديگر گول نمی خورم!بهتر است«تو» بروی من از پشت سر برسم...اما پيش از رفتن دو سه چيز را بايد برايم روشن كنی.(و ان وقت يكی يكی،ماجرا های سلطان قزميت و درخت لا جون و شير موش بلغور را پرسيد و جواب گرفت و بعد گفت : )حالا خير پيش :برو كه من هم آمدم!

بخت،پوزخندی به اش زد و تو دلش گفت:«رفتن را می روم، اما چشمم از آمدن تو آب نمی خورد!» - اين را گفت و پِرّی كرد و تو هوا غيبش زد.جوان هم با خيال راحت از كوه آمد پايين و راهی را كه آمده بود برگشت تا تنگ غروب رسيد به شهر امن وامان و رسيده نرسيده با سلام و صلوات بردندش قصر پادشاه.اين دفعه هم غلام ها و كنيز ها آمدند سفره انداختند جور به جور چلو و خورشت پلو و مرغ و ماهی و بره و شربت و ميوه و شيرينی و شبچره آوردند چيدند و رفتند دنبال كارشان؛و آن وقت،سلطان قزميت كه كاسه ی صبرش پاك لبريز شده بود گفت: - خب،جوان،اين دو روزه همه اش چشم من به راه بود كه تو كی بر می گردی...حالا بگو ببينم،بختت را ديدی؟

- ديدم.

پرسيد: - از حل مشكل  من پرسيدی؟

- پرسيدم.

پرسيد: - چه جواب داد؟

- والله،روم سياه!جوابش اين بود كه:«دختر برای سلطنت ساخته نشده.دختر،اگر هم دلش بخواهد سلطنت كند راهش اين است شوهری گير بياورد كه خونخواری و ناكسی و استعداد سلطنت(كه نبوغ خداداد است)تو خميره اش باشد.ميخ قدرت را آن بكوبد،استفاده ی قدرت را اين ببرد.مردی باشد كه مثل آب خوردن سر ببرّد و شكم بدرّد و نفس ببرّد و زهره بتركاند و خون مردم را به شيشه كند.چشم كه برگرداند جماعت از وحشت پس بيفتند،تا از تف و لعنتی كه حواله ی او می كنند چيزيش هم به زنش برسد...سلطان قزميت دختر است و برای همين هم رعيتش ،از زارع و گاوچران و كاسب و لشكری،با اين كه حاضرند جان شان را در طبق اخلاص نثار قدمش كنند برايش تَرِه خُرد نمی كنند!»

پادشاه سرش را انداخت پايين رفت تو فكر،بعد گفت: - حق با اوست...خب،حالا كه تو راز مرا می دانی و بختت را هم بيدار كرده ای،چه طور است همين جا بمانی،من بشوم زن تو و تو بشوی شوهر من و پادشاه اين شهر؛و دوتايی هر اسب و قاطری كه داريم تو اين مملكت آبادِ همه چيز تمام بتازيم؟

جوان خنديد و گفت: - اي بانوی من!جانم به فدايت!تو را به خدا فرمايشاتی نفرما كه چاكر توش وابمانم و خجالت بار بياورم.اين غلام تو  برای فردای زندگيش هزار جور خواب خوش ديده و هزار جور اميد و آرزوی ريز و درشت تو سينه اش چال كرده.تازه همين امروز صبح بود كه بعد از تحميل آن همه سختی ها توانستم بخت بيكاره ام را از خواب بيدار كنم بفرستم ولايت...نخير،بنده را عفو بفرماييد!

دردسر ندهم:شب را تو شهر امن وامان صبح كرد و فرداش كله ی سحر راه افتاد و رفت تا رسيد پای درخت لاجون.

درخت لاجون از ديدن جوان خوشحال شد و ازش پرسيد: - بختت را بيدار كردی؟

- كردم

پرسيد: - از گرفتاری من براش گفتی؟

- گفتم.

پرسيد: - خب،چی جواب داد؟

- جوابش اين بود كه زير پای تو يك گنج خسروی چال است:هفتاد خمره ی سنگی پر از جواهرات،كه روی هر خمره هم يك اژدهای هفتاد زرعی چنبره زده گذاشته اند از طلای ناب...گنج را كه از زير پايت درآرند،به سلامتی چاق می شوی!

درخت لاجون با ذوق و شوق گفت: - خب،كِی خيال داری دست به كار بشوی؟

پرسيد: - دست به كار چی؟

گفت: - خب معلوم است:بيرون آوردن گنج از تو زمين.

جوان گفت: - يك چيزيت می شود ها!كی به تو گفت من همچين خيالی دارم؟

درخت لاجون،حيرت زده پرسيد: - يعنِ تو خيال نداری هفتاد تا خمره ی پر از جواهر و هفتاد تا اژدهای هفتاد ذرعی طلا را برای خودت از زير خاك بياری بيرون و عوضش چهار طرف مرا چهار تا چينه ی گلی بكشی كه زمستان ها از سوز سرما زياد آزار نبينم؟

جوان گفت: - فقط همين يك كارم مانده!تو به خيالت راستی راستی من اينقدر بيكارم؟هزار جور كار و بدبختی تو دنيا دارم كه يكيشم اين نيست!بختم را بيدار كرده ام فرستاده ام ولايت كه خودم بيايم اينجا گنج از تو زمين بيرون بيارم و دور تو را چينه بكشم؟همين حالاشم كه مجبورم شب رااينجا صبح كنم دل تو دلم نيست.ببين خلايق چه توقع ها از آدم دارند ها!...حالا اگر سر راه گدا گدوله ای يا دهاتی مهاتیبيكار ديدم به شان می گويم تا اگر خواستند بيايند فكری به حالت بكنند.

اين را گفت و گرفت خوابيد و فردا كلّه ی آفتاب راه افتاد رفت تا رسيد به جنگلی كه شير موش بلغور آنجا چشم به راهش بود.

شير پرسيد: - خب،انشاءالله به خير و خوشي بختت را بيدار كردی؟

- كردم.

پرسيد: - از نا خوشی و گرفتاری من به اش گفتی؟

- گفتم.

پرسيد: - خب برای معالجه ام چه دستوری داد؟

- گفت بايد مغز احمق ترين كسی را كه تو چنگت بيفتد بخوری تا چاق بشوی.

شير گفت: - حالا يك خرده از سفرت برايم بگو:چی ديدی؟چی ها شنيدی؟چه كارها كردی؟

و آن وقت جوان همه ی حال و حكايتش را برای او تع ريف كرد:قضيه ی درخت لاجون و گنج خسروی را،و داستان سلطان قزميت و پيشنهاد عروسی و پادشاهی شهر امن وامان را...

شير پرسيد: - تو هم لابد نه پادشاهی آن شهر را قبول كردی نه صاحب شدن آن گنج را.

گفت: - معلوم است.اين همه راه رفته ام پس از سال ها بختم را بيدار كرده ام فرستاده ام ولايت كه چی؟بمانم تو شهر امن وامان پادشاه بشوم يا خر حمالی كنم گنج به آن سنگينی را از زير خاك بكشم بيرون؟من تازه تازه هزار جور اميد و آرزو تو دلم پخته ام كه به ياری بخت بيدار به چه مقام ها و چه مال و مكنت ها برسم!

شير گفت: - هزار سال هم اينجا دست رو دست بگذارم و انتظار بكشم گمان نكنم علاج مُخ درد خودم بی مخ تر از تويی بتوانم گير بياورم!

قصه ی ما به سر رسيد.

هالو به خونه ش نرسيد!

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و نهم تیر ۱۳۸۹ساعت 23:0 توسط MIMZ  |