هميشه اين سوال در ذهن خيلی از ما مطرح می شود كه ما چه نقشی در رقم زدن خط و ربط زندگيمون داريم،آيا همه چيز از پيش تعيين شده، و ما فقط بازيگران خرده پای اين بازی بزرگيم؛يا اينكه تا حدود زيادی زندگی ما زاييده ی شرايطیه كه خودمون رقم می زنيم ، و يا هيچ كدوم !!!مطلبی كه  امروزتوی بلاگ می گذارم، قصه ای از كتاب كوچه است ،كتابی كه به كوشش احمد شاملو بعد از آن همسرش آيدا سركيسيان،گردآوری شده.اين داستان به گونه ای جذاب(لا اقل برای من)به مسأله ی بخت و سرنوشت می پردازد،كه با همه ی سادگی اش و با توجه به اين كه از توده ی مردم برخواسته،دارای تفكرات حكيمانه ايست.شاملو نيز در يكی از شعر هايش از مجموعه ی مدايح بی صله،نقطه نظرش را در رابطه با تقدير بيان می كند،كه بعداً در وبلاگ قرار می دهم.از اونجايی كه اين قصه نسبتاً طولانيه،ترجيح می دم در چند پست جدا قرارش بدم.

    يكي بود يكي نبود،غير خدا هيچكي نبود.                                                                                 بودند و نبودند،دو تا برادر بودند و يك پدر زحمتكش كه توانسته بود با آبله ي دستش آب و گابي به هم بزند.از قضاي اتفاق،زد و پدره سر شبي تب كرد و دَم سحر مرد؛كه از قديم گفته اند آدميزاد،آه است و دَم!

          باری،پسرها گريه زاری شان را كردند و ،ختم پدره را كه با آبرو و عزت تمام ورچيدند حساب دار و ندارشان راكردند؛نصف مال و منال را اين برداشت نصفي را آن ، و هر كدام رفتند سی خودشان.                      برادر بزرگه گفت: «زندگي فقط امروز نيست ، فردايي هم در كار است.آدم از كجا مي داند؟كف دستش را كه بو  نكرده.پيری هست و هزار جور پيشامد طاق و جفت ديگر !»- اين بود كه از همان فرداش چسبيد به كار و،يك شاهی را صنّار كردن.                                                                                  برادر كوچكه گفت:«آدمي كه از يك ساعت بعد خودش خبر ندارد حماقت است امروز را بگذارد و غصه ی فردای نيامده  را بخورد.نخير،دَم را عشق است !حالا كه دارم و جوانم بايد كيف دنيا را ببرم؛فردا كه پير و عليل شدم  خشت طلا و نقره هم زير پام باشد دو قاز سياه نمی ارزد !»-اين بود كه فكر كسب و كار را بوسيد گذاشت كنج رَف.بنا كرد به عيش و عشرت و از كيسه خوردن ؛تا اين كه يك روز ناگهان دست كرد ديد ديگر يك پاپاسی هم ته كيسه نمانده و،كفگير،درست و حسابی خورده ته ديگ.آه از نهادش برآمد كه:- اي دل غافل !چی فكر میكردم و چی شد !يعنی مال دنيا اينقدر بی وفا استكه آن همه ملك و ثروت تو اين مدت كم مثل برف زير آفتاب تابستان از ميان می رود؟                                              نشست فكرهايش را كرد،ديد حرف عاقلانه را برادرش زده و كار عاقلانه را برادرش كرده.با خودش گفت:«برادرم با عقل و شعوري كه دارد مي تواند حال و روز مرا بفهمد.با يك نظر می فهمد كه چوب روزگار پس كلّه ام  خورده و راستی راستی از خواب غفلت بيدار شده ام و مي خواهم از حالا قدم درست را بردارم و از تجربه ی تلخی كه  زير چاق كرده ام ميوه ی شيرين بچينم...                                   خوب است بروم پيشش حال و حكايت خودم را برايش بگويم.برادر بزرگتر است !لابد مايه ی تيله ای به ام می دهد تا جُلم را از آب بيرون بكشم.»                                                                             راه افتاد رفت خانه ی برادره.سفره ی دلش را پيش او باز كرد و حال و روزش را به زبانی گفت كه از هر كلمه اش پشيمانی می باريد.                                                                                                برادر بزرگه ، خوب كه حرف هايش را شنيد گفت:-راستش گرفتاريت را می فهمم.می دانم كه از آن جور زندگی لاابالانه سر خورده ای و بعد از اين خيال داری راه عاقلانه در پيش بگيری و فكر می كنی اگر مختصر مايه ی دستی بهت بدهم خرت از پل می گذرد.اما با مجود همه ی اين ها برايم از روز روشن تر است كه گرفتاری تو از يك چيز ديگر آب می خورد.آن روز هم كه ارث و ميراث خدا بيامرز پدر مان را تقسيم كرديم و تو گفتی تصميم داری بروی پي يَل لَلی تَل للی،اول فكر كردم بتوانم با نصيحت و دلالت از خر شيطان پياده ات كنم؛اما باز ديدم نه.ريشه ی خيالات و كارهاي تو يك جای ديگر است و حرف های من كاری صورت نمی دهد.بايد آن علت اصلی را جست واز ميان برد.-حالا هم من چشمم از آينده ی تو آب نمی خورد،اما برای اينكه  مبادا فكر كنی كه زبان را دراز كردهام تا دست از كيسه ام كوتاه بماند،بيا برادر:يك اختيار نامه می نويسم می دهم دستت،برو به فلان ولايت نزديك فلان شهر،دهی است به اسم اقبال كَندي.كد خدا را ببين،اختيار نامه را نشانش بده،از باغ و رمه و مرتع و آسياب و زمين زراعتی هر چه خواستی سوا كُن،سرمايه كن ببينم چه پيش می آيد.                          برادر كوچكه خوشحال شد .كاغذ را گرفت.دست و روی هم را بوسيدند،ساز سفر كرد و رفت به آن ولايتی كه برادر بزرگه گفته بود.آن شهر وبعد آن ده را پيدا كرد.اما نزديك ده كه رسيد ديد پهلوان رستم صولتی سر راه ايستاده.پرسيد:-اقبال كندی همين جاست؟

ابروها رو تو هم كشيد و گفت:-خودش است اما كسی راآن تو راه نمی دهيم.

پرسيد:- چرا؟

گفت:- چرا ندارد؛صلاح نمی دانيم!

ديد حريف غُدّ است از پسش بر نمی آيد.فكر كرد بهتر است وانمود كنم دارم بر می گردم.بعد سر خر را كج كنم بندازم به بيراهه و از يك طرف ديگر وارد ده بشوم.وهمين كار را هم كرد.اما از هر طرف كه خواست به ده نزديك بشود ديد باز حريف سر راهش ايستاده.از مشرق ومغرب رفت،ديد منتظر ايستاده؛كلّه ی سحر و صلوة ظهر و نصفه های شب رفت،ديد منتظر ايستاده.تو دلش گفت:«حرامزاده پيرِ بی خواب و خوراك است!انگار نه گرسنه اش میشود نه هيچ وقت كپّه ی مرگش را می گذارد!»

رفت جلو گفت:- پهلوان!تقصير خودم است كه زودتر روشنت نكردم.من كه می خواهم وارد ده شوم آدم غريبه یی نيستم...

پهلوان دويد وسط حرفش كه :-آره،می دانم،تو برادر كوچك اربابِ دِهی.

گفت:- عجب!پس چرا مزاحمم می شوی نمی گذاری به كارم برسم؟

گفت:- برای همين!من با غريبه ها كه كاری ندارم.اينجا ايستاده ام كه تو يكی را نگذارم پات به ده برسد.

پرسيد:- آخه پدر كشتگيت با من چيست؟من از راه دور آمده ام و خسته ام.تو هم به جای كومك اين جور بازی سر من در آورده ای؟

گفت:- با تو هيچ پدر كشتگی ندارم.اختيار نامه را كه برادرت داده پاره كن يا بسوزان تا به دِه راهت بدهم.قدمت هم روی چشم!

پرسيد:- اين را برادرم به ات دستور داده؟

گفت:- من اصلا توی عمرم رنگ برادرت را هم نديده ام.

پرسيد:- پس به چه حقی سر خود تو كارش فضولی می كنی؟

گفت:- تازه رسيديم سر اصل مطلب!پس،جوان،بدان كه من بخت برادر تو هستم.وظيفه ام اين است جلو ی كارهایی را كه به صلاح او نيست بگيرم.شايد بعضی وقت ها خودش هم راضی نباشد،اما هميشه وقتی نتيجه ی كار را ديد می گويد:«چه خوب شد كه آن روز آن جوری كه مي خواستم نشد ها!»

برادر كوچكه پرسيد:- پس چطور است كه من بخت ندارم؟

گفت:- تو هم داری. همه ی خلق خدا دارند.

پرسيد:- پس چرا بخت من صلاح و مصلحت مرا تشخيص نمی دهد؟

گفت:- ببين.ما بخت ها معمولاً نمی خوابيم،چون مدام بايد چارچشمی هوای شماها را داشته باشيم.اما پاره ای وقت ها می بينيم كه بيداری كشيدنمان دردی را دوا نمی كند؛مثل وقتی كه حريف عوضی باشد و خودش دلش نخواهد ما تو كارش دخالت كنيم.خب،كاسه كه داغ تر از آش نمی شود.آن وقت ما هم از فرصت استفاده می كنيم سرمان را می گذاريم جای پای مان می گيريم میخوابيم و می گوييم به جهنم سياه.بگذار دنيا را آب ببرد!-البته وقتی خوابيديم بيداريمان با كرام الكاتبين است!...تو،ارباب جان!بختت ديده از دستش كاری ساخته نيست،مأيوس شده رفته يك گوشه خوابيده.اما حالا كه زندگی زده پس كلّه ات و خودت بيدار شده ای می توانی بروی او را هم بيدار كنی.

جوان گفت:- دنيا به اين درند شتی از كجا بدانم بخت من كدام گوری تمرگيده؟

بخت برادر بزرگه گفت:- راست اين را ه را می گيری آن قدر می روی تا برسی به دامنه ی كوه سبزی با درخت های قرمز.بخت تو،تو آن كوه ميان غاری خوابيده و خرخرش از يك فرسخی شنيده  می شود.همين قدر كه بيدارش كنی كار تمام است.

جوان خوشحال شد .با بخت بيدار برادرش خدا نگه دار كرد و راهی را كه نشانش داده بود پيش گرفت و تمام روز راه رفت تا تنگ غروب رسيد به جنگلی.ديد صدای ناله ی پر دردی می آيد.رَدِ صدا را گرفت رفت جدا.ديد كنار يك چشمه،شير موش بلغوری سرش را گذاشته روی تكه سنگی،دست و پا را دراز كرده و لميده ناله يی می كند كه مرغ هوا را طاقت شنيدنش نيست.

گفت:- دلم را با ناله ات آب كردی. دردی داری؟

شير موش بلغور گفت:-درد دارم و درمان نه.ده سال آزگار است كه مخم تير می كشد؛نه خوب می شوم نه می ميرم.ديگر،از ضعف و بی جانی،كارم به خوردن كرم و قورباغه و خرچنگ كشيده...خدا هيچ عزيزی را ذليل نكند!

اين را گفت و نعره ی دردناكی كشيد و بعد،چون از شما چه پنهان،از همان لحظه ی اول كه چشمش به جوان افتاد تصميم گرفت هر جور شده خامش كند بكشدش جلو و همين قدر كه به پنجول  رسش رسيد ماستخورش را بچسبد و پس از مدت ها گرسنگی شكمی از عزا در بياورد.پرسيد:خب،حالا از خودت بگو جوان،از كجا می آيی؟به كجا می روی؟اوضاع روزگار بر چه قرار اشت؟

جوان گفت:- راستش اوضاع روزگار كه،از عهد جان بن جان تا حالا تغييری نكرده و به همان قراری است كه بوده:آن كه زور دارد برای اين دارد كه ضعيف را بكشد،آن كه پول دارد برای اين دارد كه فقير را سركيسه كند،آن كه قدرتمند است برای اين است كه از گُرده ی رعيت سواری بكشد و،آن كه رعيت است هم برای اين است كه – چشمش كور! – به قدرتمند باج و سواری بدهد...اين قانون اول و آخر دنياست و خيال عوض شدن هم ندارد.گاه به گاهی يكی می رسد آن يكی را می كشد پايين و خودش سوار می شود اما قانون دنيا با اين كار به هم نمی خورد؛چون،آنهايی كه پياده اند و سواری می دهند هميشه مثل كوه سر جايشان ايستاده اند و گرده ها را تخت گرفته اند؛و اصل هم همين است!...من هم كه می بينی حال و روزگارم اين است(و همه ی سر گذشتش را از سير تا پياز برای شير موش بلغور حكايت كرد و گفت:)دردسرت ندهم،حالا هم دارم می روم بخت خواب آلودم را كه تو كوه سُرخه داركَپه ی مرگش را گذاشته و خيال بيدار شدن ندارد بيدار كنم كه و از اين به بعد عمرم را به آسودگی خيال بگذرانم.

شير موش بلغور كه اين را شنيد به معالجه ی مخ دردش اميدوار شد.گفت: - ببين،آدميزاد شير خام خورده!از خدا كه پنهان نيست،از بنده ی بی شعور و بی عقل خدا چرا پنهان باشد؟من الان ده روزی هست كه گرسنه مانده ام و از زور پَسی علف دور اين چشمه را چريده ام.خيال داشتم سرت را به حرف گرم كنم بيارمت جلوتر و كلكت را بكنم يك چند روزی خودم را از عذاب گرسنگی نجات بدهم،اما حالا كه اين را گفتی راهِ بهتری به نظرم رسيد:از خوردن تو چشم می پوشم و چند روز ديگر را هم هر جور كه شده سر می كنم،به شرط اين كه قول بدهی وقتی به كوهِ سرخه دار رسيدی و بختت را بيدار كردی،علاج درد مرا هم ازش بپرسی و برگشتنا جوابش را به من برسانی.

گفت: - اين كه كاری ندارد؛به ديده منّت!

عهد وپيمان بستند و جوان از نان خشكی كه داشت يك خرده خودش خورد يك خرده آب زد به شير موش بلغور تعارف كرد و شب را همان جا كنار چشمه خوابيد و صبح علی الطلوع راه افتاد و رفت كه بختش را بيدار كند و ضمناً علاج مخ درد شير موش بلغور را هم ازش بپرسد.

باری،آن روز هم  هر چه نفس داشت راه رفت.تا تنگ غروب،وسط بيابان خدا رسيد پای يك درخت كل واسوخته يی كه نهرآب زلالی از كنارش می گذشت.نشست،كوله اش را گذاشت كنار،پاتابه و چارقش را وا كرد،تكيه داد به درخت،خودش را شُل كرد و گفت:

آخی،همينشم غنيمت است!

درخت لاجون كه اين را شنيد با همه ی ضعيفی و نا خوش احواليش به خنده و سرفه افتاد و گفت: - مگر مجبور بودی اين همه راه بيايی؟

جوان گفت: - آره،بايد هر چه زودتر خودم را برسانم به قله ی سرخه دار،بختم را كه آنجا كپه ی مزگ گذاشته بيدار كنم.

درخت لاجون درآمد كه: - از اينجا تا پای كوه سرخه دار درست دو روز ديگر راه پيش داری.بعد آهی كشيد و گفت:جوان!اگر ازت خواهش كنم يك زحمتی برای من بكشی،قبول می كنی؟

جوان گفت:دردسر زياد نداشته باشد چرا قبول نكنم؟

درخت لاجون گفت:اين خاكی كه من روش ايستاده ام برای زراعت كيميا است.اين نهری هم كه از زير پايم می گذرد خودت می بينی: چوب خشك را تويش فرو كنی سبز می شود.حالا بر گرد يك نگاهی به شاخه و برگ من بكن:نمی دانم چه درد و مرضی دارم كه با اين خاك و اين آب،نه هوای بهشتی شب های اين صحرا افاقه ایی به حالم می كند نه آفتاب پربركت روزهايش:ريشه هايم هنوز رشد نكرده می پوسد و برگ هايم هنوز وانشده پُف كنی می ريزد.سی سال است اين جا نشايم كرده اند،صد رحمت به يك نهال سه ساله!می خواستم محبت كنی بختت كه بيدار شد علاج اين وامانده درد مرا هم ازش بپرسی و برگشتنی جوابش را به من برسانی. جوان گفت:اين كه خرج و زحمتی  برای من ندارد؛به ديده منت!

يك تكه از نان خشكی را كه داشت در آورد سق زد،پاِ درخت گرفت خوابيد و صبح راه افتاد و رفت كه بختش را بيدار كند.علاج مخ درد شير موش بلغور و نا خوش احوالی درخت لاجون را هم ازش بپرسد و بر گردد.

باری آن روز را هم تا نفس داشت راه رفت و تنگ غروب رسيد پشت دروازه ی شهری.

 

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و نهم تیر ۱۳۸۹ساعت 22:25 توسط MIMZ  |