كوچولو كه بودم،يعنی كوچيكتر از الانم،فكر می كردم آدما هر چی غذا می خورن می ره تو پاهاشون جمع می شه؛به خاطر همينم هست كه می گن غذا بخور تا زودتر بزرگ شی ديگه!اون وقت هر چی بخوری پاهات قد می كشنو تو بزرگ مي شی،مثل بقيه ی آدم گنده ها!
كوچولو كه بودم ،فكر می كردم كه ماه همون شكليه كه می بينيم ،يه كپه نور تو آسمون يا يه قاچ طالبی كه يه شب سالم و تازه س،شب بعدش نا غافل گازش گرفتن و خوردنش و چيزی ازش نمونده جز يه باريكه پوست خالی!اون يه تيكه پوست چه حسی داشت كه يه لنگه پا تا صبح تو آسمون كشيك می داد.هر شب نوبت كشيك دادن يكی شون بود،كه يه وقت اشتباهی نرن وسط آسمون خدا!بعداً يه موقع فهميدم كه ای دل غافل،قاچ طالبيه يكی نبود و دو تا بود و بلكم سه تا!!
كوچولو كه بودم،فكر می كردم همه ی مردم دنيا به زبون ما صحبت مي كنن،از پسر شجاع گرفته و تام و جری گرفته تا شرلوك هلمز و پوآرو!آخه من بچه كه بودم ،هيشكی حريفم نمی شد كه زودتر از 11،12شب بخوابم،به خاطر همين همه ی سريال های چاخان،پاخان تلويزيونو فوت آب بودم.هر جا هم تو سرياله يكي تير می خورد و خونش می ريخت زمين،به مامانم نگاه می كردم،اگه اخماش رفته بود توهم و ناراحت بود،می گفتم:مامانی نترس!چيزي نيست كه!اينا همش سس مايونزه!-اون موقع هنوز فرق كچاپ و مايونز و نمی دونستم-مامانم می خنديد ولی همين كه دوباره می رفت تو بحر فيلم،بازم اخماش می رفت تو هم!
كوچولو كه بودم،فكر مي كردم تهران پايتخت دنياست.همه مثل ما مسلمونن و من دختر خوش شانسيم كه خدا خواسته تو مركز دنيا،تو ناز و نعمت بزرگ بشم!
بزرگ كه شدم،فهميدم دستگاه گوارشی هست كه غذا ها رو نرسيده به پاها،پرتو پرتو می كنه می ده دست سلولای گشنه گدای اين طرف رود و اون طرف رود!
بزرگ كه شدم،فهميدم كه ماه هيچ نوری از خودش نداره،يه تيكه سيب زمينيه ككی مكيه!هر چی داره از نور خورشيده،اگه خورشيد نباشه هيشكی اونو نمي بينه،فهميدم ماه فقط يكيه،تك وتنها،با چاله چوله های خاكستری كه هنوز به طور مستند زيارتشون نكردم!
بزرگ كه شدم دوبلورا،دوبلشون دوبله نبود،ديگه نمی تونستم باور كنم كه جان وين هم فارسي بلده!
تازه وقتی بزرگ شدم فهميدم كه هيشكی تو دنيا جز ما و چند تا كشور كوچولو موچولوی اطراف فارسی زبون نيستن.
بزرگ كه شدم،ديگه دلخوشيام پارك رفتن و شهربازی و بلال خوردن تو شبای گرم تابستون وخونه ی مادر بزرگم نبود كه فكر كنم تو ناز و نعمت بزرگ شدم...
تازه فهميدم،تهران هيچ جاي دنيا نيست،آدما واسه اين كه شانس بهشون رو كنه،مهاجرت می كنن به مركز دنيا!خدايا!پس چرا من اينجام؟
اسلام؟شوخي مي كنی؟يعنی تو مسلمونی؟بزرگ كه شدم فهميدم حتی به مسلمون بودن خودمم مطمئن نيستم،چه برسه به بقيه!
بزرگ كه شدم فهميدم دنيا دور من نمی چرخيد،اين من بودم كه قرار بود دور دنيا بچرخم.
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۸۹ساعت 16:4 توسط MIMZ
|