باید آهسته عبور کنیم،عبور کنیم از این تراکم پوچ،از این هرج و مرجِ برای هیچ ،و حتماًدر این حوالی تابلوی راهنمایی هست،که نشان دهد راه پروازِ من و تو کجاست.

چاره ای نداریم جز عبور کردن،عبور کردن از ناماندنی ها، از حباب های معلق در هوا،که باد به هر سو که میل کند،می بردشان،که اگر بمانی آواره ات می کنند!ویرانه ات می کنند! چگونه؟چون خانه ای که طوفان ها از هر طرف،به اطراف می کشندش...

چاره ای نیست جز آهسته عبور کردن،آهسته و آرام،تا نکند  ازگرد قدم هایت به تریج قبای بلوریشان کنایه ای بخورد....

بیا آهسته عبور کنیم!

میم.ز

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۰ساعت 22:6 توسط MIMZ  | 

قبل از خاکسپاری این تصویر از فیلمِ تنهایی مدام جلوی چشمم می یومد:شهاب حسینی توی قصالخونه رو به دوربین آب می ریخت و می گفت نترس بابا منم،پسرت!
هنوز باورم نمی شه ،باورم نمی شه که اون جسمِ سفیدپوش،پدرِ من بود که رهسپار خاک می شد،از اون لحظه که روی تخت آی.سی.یو دراز کشیده بود،مثل یه بچه پاک و معصوم،خوابیده بود،هوش نداشت ولی زنده بود،دیگه ندیدمش!چطور می تونم باور کنم که پدرم رفته؟!توی اون گدالِ عمیق که بهش می گن قبر دو طبقه،آخرین فرصتِ دیدن صورتشو از دست دادم....آخ که من چقدر نادونم!

پ.ن:
1.من دختر خوبی براش نبودم،هم منو دعا کنین هم بابامو!:(
2.از خودم بدم می یاد که اولین پستم تو سالِ نو اینقدر ناراحت کننده س،منو ببخشید!
3.سال نو همتون مبارک از محبت هر کسی که تو اون مدت بهم تبریک گفت و برای پدرم دعا کرد متشکرم!
4.پدرم راحت شد...اگر زنده می موند باید تا آخر مثل یه تیکه گوشت زندگی می کرد.

+ نوشته شده در  جمعه پنجم فروردین ۱۳۹۰ساعت 0:32 توسط MIMZ  |