همين ساعت ها بود كه تلفن خونه زنگ زد و برادرم گوشي رو برداشت،تو همين دقيقه ها بود كه از نفس جدا شدي...كلماتي كه مي خواستم گوشم رو بگيرم و نشنونم،مي خواستم دروغ باشن...انقدر هول كرده بودم كه دويدم تو اتاق و دستم و گذاشتم رو قلبم،رفتم بيرون كه ببينم حال مادرم چطوره؟خيلي معمولي داشت اشپزي مي كرد،دوباره رفتم پيش برادرم حالش بد بود،زن برادرم داشت گريه مي كرد،نمي شد اينجاي فيلم رو زد جلو نميشد، فقط چهره نحيفش جلو چشمم اومد كه از شدت تشنج چند دقيقه يه بار مي لرزيد،كه ديگه چشماش بسته بودن و نگاهم نمي كردن و نمي گفتن بابا جون...كه بگن بابا جون عيدت مبارك...من عاشق روزهاي اخر اسفند بودم عاشق اين دهه ي اخر،اون موقع هنوز معني مرگ رو نمي فهميدم،اين حجم سنگين نبودن رو احساس نكرده بودم...
شش سال شد بابا،شش سال از رفتنت گذشته و من هنوزم دنبالت مي گردم و تو ادماي ديگه پيدات مي كنم،از اون موقع هر پيرمردي رو كه ميبينم يه كيسه ميوه دستشه يا سوار اتوبوس ميشه ياد تو مي افتم و بغضم ميگيره...بابا كجايي؟دلم براي حمايت بي دريغت تنگ شده
+
نوشته شده در شنبه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۶ساعت 19:53 توسط MIMZ
|