از آسمان می پرسی؟آسمان که از صبح باریده بودو هنوز هم می بارید،آنقدر که حتی شبش هم آفتابی بود،پاک بود،پاکِ پاک!شهرداری محترم حتی یک چراغِ کم مصرف هم برای این گوشه از اتوبان تلف نکرده بود.ماشینها بودند که نور ها را بالا داده بودند و تشعشعاتشان را پرت می کردند روی صورتم،مثل بازجو ها!ماشینها بودند که با سرعت می گذشتند و نمی گذشتند ، که نکند توی این جویبار آب ، از دستِ دنیا بروند.توی باران ، ماشین ها ترسو تر بودند و عجولتر!
ایستاده ، داشتم توی تنهایی خودم یخ میزدم که دو هم جنس را دیدم،که ندیدم. بس که شرایط ، الاکلنگ افراط و تفریط بود و ازیک طرف نورِ بازجوها را به رخم می کشید و از طرفی دیگر تاریکی شب را!از پشت دختر ها پسری ظاهر شد و لبخندش که توی تاریکی هم می درخشید به سمت دخترها رفت،چیزی گفت که نشنیدم ولی جواب دختر به خوبی چراغها را روشن کرد،صدایش را انداخت توی گلو گفت:"چی تو خودت دیدی که می خوای با ما آشنا شی؟ما وایستادیم واسه ماشین...{نشنیدم چه شد ، شاید هم نخواستم}"حرفش بوی تحقیر میداد .تا آن لحظه یک 206 را رد کرده بودند.به دقیقه نکشید،405 ی آمد ، رقم ها رد و بدل شد....خانم ها رفتند.
از حضور چند دقیقه ای شان محفل ما را منور کردند به صدای بوق و ترمز و قیمت و نورِ چراغ چشک زن و...هزار اطفار دیگر که از این ماشین های ترسو ، توی این آب بازی آسمانی بعید بود.دوباره سکوت شد ، دوباره تاریکی،اما نه سکوت دیگر همان سکوت بود و نه تاریکی همان تاریکی!سکوت فکر می کرد و تاریکی خاطره داشت.خاطره داشت با نور های میهمان که چند ثانیه ای از عمرش را نورانی کرده بودند با نورهای عاریه ای!سکوت پر از فکر بود،فکر کرد این آسمان ِ پاک و آینه وار تا چند ثانیه،چند ساعت یا حتی شاید ، تا چند روز دیگر پاک ، بکر ،صاف و ساده باقی می ماند!بعد از اتمام باران چه راهِ نجاتی دارد این آسمانِ سیه روز و شب.

+ نوشته شده در  یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 18:41 توسط MIMZ  |