شايد بوی ظلمت بدهند
شايد بوی نور
*
من كه تازه عادت كرده ام دست هايم را بو كنم
راستش را بخواهيد،بوی خوشی نداشتند
بوی خوشی ندارند
دستِ من بوی خون می داد
خونِ روح
*
هنوز در دستانم بوی خونشان می جهد
من قاتلِ همه ی آن ها بودم
با...
با...
با ميزان زدن هايم
با ناروا گويه هايم
با پشت گويی هايم
با حس ادت هايم
با
.
.
نمی دانم چندين حكمِ قصاص در انتظارِ اجرا
به رویِ بی رويم لبخند خواهند زد
يا كه چند روح سرگردان،در انتظارم
لحظه می سايند
اما می دانم،كه بايد
هميشه دستانتان را بو كنيد
هميشه...
ميم.ز
با حالی برزخی25.9.89