اولين بار كه تو را ديدم، با چشمانم روی زمينِ گورستان پرسه می زدم. دست كوچكت را روی سنگ مر مرِ خاك عزيز گذاشته بودی. كورمال كورمال دستت را حول محورِ وجودت می گرداندی كه مبادا چاهی ، خس و خاشاكی ، راهِ ناهمواری در سر راهت باشد و گرفتارش شوی.نمی دانستم از ديدن موجودی چون تو بخندم يا گريه كنم ، كه گِردی كوچكی بودی اطرافِ دستی روييده!نه چشمانت پيدا بود و نه دهانت ، و نه حتی شاخكی داشتی!(لابد اگر مارا می ديدی ، توصيفمان می كردی ، به موجوداتی با اعضای اضافی!)خدا تنها به تو يك دست داده بود ،تا كورمال كورمال زندگی ات را پيش از تو به پيش برد،او را به جلو می راندی و او تو را به جلو می راند ،تو هميشه يك قدم از دستت عقب تر بودی ، از اين بابت است كه او را سرباز وظيفه ی وجودت ناميدم!
ديگران تو را نديدند ، آنها مشغولِ خواندن فاتحه بودند.روی همان سنگی كه تو هم همدستشان بودی ، شايد خدا اين دست را برای صدا زدنِ اموات به تو داده ؛ برای خواندنِ فاتحه ی اموات ، شايد صدای دستت در طنين شنوایی من نگنجد ، ولی حتماً عزيز را از خوابِ گورستان بيدار می كند!و آنوقت است كه به او می گويی قاصدِ چه هستی؟!
شايد قاصدِ دستانِ مادرم باشی كه برايش فاتحه خواند ، يا قاصدِ صلواتی كه به روحش حواله كردند،كه چندين بخيه بر پيكرش بود ، شايد هم خبرِ نذر دايی را آورده ای ، كه جز استخوانش چيزی به عزيز نرسيد.شايد از همين بابت بود كه زوايای دهانم به بالا كشيد :) و با مهر به تو نگريستم!بعد ، تو با دستِ كوچكت راهی قبرِ ديگری شدی.هی!دوست من!نگفتی به چه نامی صدايت كنم(امّا ديگر دير شده بود، تو رفته بودی . من چيزی جز يگانه دستت نديدم . لابد صدايم را هم نشنيدی)خُب! من تو را قاصد گورستان صدا می زنم ، اين تنها فلسفه ای بود كه برای بودنت يافتم.
اي قاصدِ گورستان به عزيز بگوِ ؛ كه چقدر ناراحت شدم قبل از اين كه پايم به دنيا برسد از اينجا رفتی! بگو كه هنوز به يادِ تو مادرم شمعدانی نگه می دارد ، كه هنوز وقتی هوا استخوان خُرد كُن است ، دلش هوای كُرسی های ذغالی ات را می كند ... دلِ حافظ خواندن را ندارد ،از وقتی تو رفتی!...وقتی قرآن می خواند از روی نجواهای گذشته ات تقلّب می كند!....
عزيز شايد به همين خاطر بود ، كه تو را صاحبِ غم های مادرم معنی كردم ، و آن روز جای ديدنِ نام تو روی سنگ قبر و فاتحه ی وظيفه ، با قاصد گورستان آشنا شدم . دلِ حرف زدن با تو و ديدنِ چشمانِ منتظرت را نداشتم.به جايش،آن موجود كوچك را به سويت حواله كردم . انگار دلِ بيدار كردنت را نداشتم،صدای دست خودم را با صدای دستِ قاصد تاخت زدم . همين كه با دستانش پيغامم را برساند چشمانِ منتظرت را كفايت كند،شايد!
جوابم را اگر خواستی حواله كن به خوابهایم ، قرارمان باشد سرِ خوابهای پريشانِ شب های جمعه ام،از اين همه خواب فقط من می مانم و پريشانيشان ، زيرا كه تنها همين پريشانی هاست كه به ياد می آورم!باشد عزيز جان ! حال وقت رفتن است، چشم به راهت می مانم ، سرِ پريشانی اول...
خداحافظ عزيزِ هميشه غايب!
ميم.ز