تا وقتی بچه ای انگاری قدم هات با قدم های زمان يكيه،با هم تو يه مسيرين،وقتی يه سال می گذره ، واقعاً يه سال گذشته،همين طور كه می گذره،تو بزرگتر می شی و قدم هات روز به روز بيشتر آب می ره،طوری كه ديگه برای رسيدن به قدم های زمان بايد سوارِ قطارش بشی،قطاری كه معلوم نيست كجا می ره،كجا می ايسته،اينقدر تندتر از قدماته كه اصلاً گذرِ زمانو درك نمی كنی،همه چی مثه برق از جلوت می گذره،اين قطار روزمرّه گی،قطاریه كه مقصدش روزِ مرگته،روزی كه زمان برای تو می ايسته و تو برای زندگی....
***
گاهی روزايی هست تو زندگی،كه كوله بارِتو زمين می گذاری و به پشتت نگاه می كنی،برای من اين روز يعنی روزِ تولد...
اولين روزِ پاييز ، روزِ تولد منه، باد های پاييزی شروع به وزيدن كردن و من در مسيرشون به پشتم نگاه می كنم ،روزای گذشته پُر از حسرتِ خالی بودنه،پُر از حسرتِ زندگی،پُر از روزمرّه گی ، اگه به اين روزمرّه گی ادامه بدم،كارِ زندگيم ساخته س ،از حالا می خوام پام رُ رو زمينِ سفت بگذارم و چشم و دلم رو بدم به آسمون،آسمونِ بی انتهايی كه بهت دروغ نمی گه!
***
قطارِ پرشتابِ كودكی گذشت و من مانده ام در ايستگاه تكرار،امّا افسوس كه ديگر اين قطار مهمان ايستگاهِ من نمی شود.گام های بلندِ كودكی ام خُرد شد ، وقتی كه بزرگ شدم.آن روزها قدم هايم به قد و اندازه ی قدم ها ی تو بود ، زمان!امّا هر چقدر قد كشيدم ، قدم هايم ناتوان تر شد ، ناتوان تر از دويدن در پسِ تو.با چه شتابی مرا با خود می بری ، و من حتّی لحظه ای درنگ نمی كنم ، و نمی گويم : كه شايد راه را اشتباهی برود ، شايد اين راهِ من نباشد. در گردشِ تو ، هر سال ، روز ميلادم ، ياد آورِ ترديد هاست ، آيا ايستگاهی كه در آن ايستاده ام ، مرا به مقصد می رساند؟تو ای روز اول پاييز ، روز آغازِ شيدايی عاشق پيشگان ، توِِ كه برای آمدنت ، روزگاری لحظه شماری می كردم ، مرا به خاطر داری؟من همان نوزادی ام كه سالها پيش در تو متولد شدم ، حال مرا چگونه می يابی؟كوچكتر شده ام يا بزرگتر؟
البته می دانم (می دانيد)آن روز ها سياهی نبود ، پاك بودم و بی ريا ، امّا اكنون!...
بيا با هم حرف بزنيم ، كه چرا به دنبالِ زمان رفتن دشوار شده ، كه چرا...
پ.ن : اين نوشته ها ی از هم جدا و گاه تكراری را روزی نگاشتم كه وارد سالِ جديدی از زندگيم شدم،روزی كه وقتی به خودم آمدم ، گویی هزاران حرف را در سينه ام حبس كرده بودند.اين تكه پاره ها ، دست و پایی بود كه من در دريایی از ناگفتنی ها زدم!كاستی ها از من بود ، و نه دريا،مرا به دلِ دريا ببخشيد!
ميم.ز