آخر من ،كال ميوه ی بد سودی هستم،كه هنوز در درختِ هستی ات نرسيده ام!كه اگر رسيده بودم اكنون دمادم بر خاكت سجده می زدم،امّا افسوس و فغان از كالی كه در شتابِ هيچ تند باد و بارانی از درخت جدايی ندارد،بس كه بی وزن است از دانستنِ رسيدن،از دانستنِ لقاح با خاكِ وجود!
و به آن سيبِ سرخ پُر مغز می نگرم،كه چگونه شعرِ پرواز می خواند،پروازی معلق، از پستیِ آسمان به بلندای زمينش،از نيستيش در تو!و من همچنان با باد ها روی شاخه هایِ تو،هستيَم ،می رقصم،گاه از يمين به يسار به يسار،گاه به يسار و يسار و يسار...
با نهايتِ كالی،ولی ثمره ی هستیِ تو اَم!شايد تنها وزنه ی زندگيم،آويزان بودن به بند های توست،با تمامِ كاليم،با تمامِ رقاصه گی ها هنوز هم به شاخه های توست،كه اميدِ رسيدن دارم،هنوز ريسمانِ زندگيم در دستانِ توست!
برای رسيدن به تو پرواز كافی نيست،بايد درتو نيست شوم،آنك من و تو يگانه می شويم،اي هستیِ بی انتها!ای هستی پس از نيستيم!
ميم.ز
+
نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم شهریور ۱۳۸۹ساعت 19:1 توسط MIMZ
|